سرزمین اسرارآمیز
به آرامی چشمانتان را باز میکنید. اطراف تاریک است و هیچ چیز به وضوح دیده نمیشود. دوربینی که بر چشمانتان نصب کردهاند به نظر هیچ کاربردی ندارد. صداها گنگ و مبهم هستند؛ گویا در میان مهی از اصوات گم شدهاید. گوشهایتان با دستگاهی عجیب پوشانده شدهاند که باعث میشود نتوانید به درستی بشنوید. تنها صدای ناآشنایی که گهگاه میشنوید، در نهایت بیشتر باعث گیجیتان میشود.
دهانتان با شیپوری پوشانده شده که هر بار تلاش میکنید چیزی بگویید، تنها صدای جیغی بلند از آن خارج میشود. این صدا نه تنها به درد شما نمیخورد، بلکه باعث ترسیدن دیگران هم میشود. دستها و پاهایتان به دستگاههای دیگری متصل هستند که حرکت را برایتان دشوار میکنند. انگار این سرزمین اسرارآمیز به گونهای طراحی شده تا شما را در موقعیتی پیچیده و گیجکننده قرار دهد.
در این میان، تنها حواسی که به نظر کارآمد هستند، لمس و بویایی شماست.
روایت اول: جهان تاریک.
هر چه بیشتر از دستانتان برای لمس محیط استفاده میکنید، بیشتر احساس اطمینان میکنید. با بوییدن هوای اطراف، رایحههای ناشناختهای به مشامتان میرسد که حس کنجکاویتان را تحریک میکند.
با این حال، هر بار که سردتان میشود، هیچ گرمایی به شما نمیرسد. بدن کوچکتان از سرما میلرزد و تنها صدای جیغی که از شیپور دهانتان بیرون میآید، دیر یا اشتباه پاسخ داده میشود. هیچکس به نظر نمیرسد متوجه نیاز شما باشد.
دلدردی کهنه شما را میآزارد. هر بار که ناله میکنید، صدای نالهتان در هوا گم میشود و هنگامی که بالاخره کسی به کمک میآید، به جای تسکین دردتان، چیزی دیگر را امتحان میکند که فایدهای ندارد. درد و ناامیدی در وجودتان عمیقتر میشود و نمیدانید چگونه این درد را به دیگران بفهمانید.
ترس و اضطراب شما را فرا میگیرد. محیط تاریک و ناآشنا، صداهای مبهم و لمسهای ناآرام، همه و همه به شما احساس ناامنی میدهند. هر بار که تلاش میکنید منبع صدایی که آرامشبخش است را پیدا کنید، دستتان به هوایی خالی میخورد. صدای جیغهای شما که از شیپور خارج میشود، هیچ توجهی جلب نمیکند و شما بیشتر و بیشتر در خود فرو میروید. حس ناامنی و ناتوانی در شما شدت میگیرد و نمیدانید آیا اینجا جای امنی است یا نه.
روایت دوم: جهان شگفت انگیز
در آغاز ورودتان به این سرزمین شگفتانگیز، در یک سفینهی تاریک و کوچک بودید. نجوای ناواضح فردی که همراهتان بود، به شما حس امنیت میداد. شاید در این دنیای ناشناخته، تنها راه نجاتتان اعتماد به همین صدا باشد.
پس از ورود، تلاش میکنید منبع صدا را پیدا کنید. دستتان به چیزی برخورد میکند. لمس آن شما را آرام میکند. شدیداً گرسنه هستید و جز فریاد زدن از طریق شیپور راهی برای بیان نیازتان ندارید. صدای جیغی که از شیپور خارج میشود، باعث میشود همان صدای آشنا به کمکتان بیاید. چیزی را در دهانتان قرار میدهد. با ولع شروع به خوردن میکنید و احساس سیری و رضایت به سراغتان میآید.
این تجربهی اولیه به شما میآموزد که سرزمین شگفتانگیز، با تمام ناشناختگیاش، جای خیلی ترسناکی هم نیست. شاید بتوانید با اعتماد به آن صدای آشنا و حسهای دیگر خود، به مرور زمان راه و روش زندگی در این دنیای جدید را بیاموزید و از شگفتیهایش لذت ببرید.
هر بار که سردتان میشود، بلافاصله گرمایی دلپذیر روی بدنتان حس میکنید. دلدردتان با لمسهای آرام و نوازشگونهای که روی بدنتان کشیده میشود، تسکین مییابد. هر بار که ترس به جانتان میافتد، صدای آشنا و نوازشهای گرم، شما را آرام میکند. در این دنیای ناشناخته، کسی هست که به نیازهای شما توجه کند و این احساس امنیت و عشق شما را فرا میگیرد.
این دو روایت، روایتی از نگاه دو نوزاد به جهانی ناآشنا و ناشناخته است و اولین تجربه حسی این دو نوزاد از جهان ناشناخته ای که اساس تصوراتشان و قضاوتشان از جهان از همان بدو ورود شکل میگیرد.
تا سالها تصور براین بود که نوزاد درک زیادی از این جهان ندارد اما واقعیت این است که نوزاد در زمان تولد تمامی بخش های مغز من و شما را داراست و فقط اطلاعات کمی در مغز او وجود دارد وگرنه به لحاظ درکی اجزا مغز او مانند یک فرد بزرگسال است. اساس شناخت و قضاوت این مسافر نحیف و کوچک در اولین تجربه هایش با محیط اطراف شکل میگیرد. آیا امن است؟ ایا اطمینان داشته باشم یا نه؟ آرامش دارم یا نه, امیدوار باشم یا نه، خوش بین باشم یا بدبین، مثبت باشم یا منفی، سازنده باشم یا ویرانگر، میتوانم یا نمیتوانم؟
اساس این الگوها در اولین سالهای زندگی شکل میگیرد. و بعدها به راحتی قابل تغییر نیست. این تصورات دو حالتی است،همه چیز (دنیا، آدم ها, اتفاقات،… ) امن است مگر خلافش ثابت شود. یا همه چیز ناامن است مگر خلافش ثابت شود. این جهان بینی های ابتدایی مانند تنه ی تنومند یک درخت است که اطلاعات بعدی شاخه های این درخت میشود. مثلا تصور کنید تنه این درخت بر اعتماد است و به فلان فرد اعتماد کند یا نکند شاخه های این درخت است. پرواضح است که اساس اضطراب و استرس در جهان بینی و روایت اول است. حالتی که تنه درخت ناامن است و همه چیز را ناامن میپندارد مگر خلافش ثابت شود.
پس به این مسافر کوچک سرزمین اسرارآمیز کمک کنید تا جهان روشنی در مقابل خود ببیند. تلاش کنیم تا سرنوشت او را با شادی گره بزنیم نه استرس و اضطراب و غم.
اما چگونه؟
مطلب بعدی را دنبال کنید