“آیا عادت کردن به شرایط به معنای سلامت روان است؟”
از منظر روانشناسی، انسان موجودی انعطافپذیر است که توانایی فوقالعادهای در تطبیق با شرایط مختلف دارد. این توانایی تطبیق به انسان اجازه میدهد تا در مواجهه با تغییرات و چالشهای زندگی، همچنان به پیش برود و به نوعی با سختیها کنار بیاید. اما روانشناسان بر این باورند که عادت کردن به یک وضعیت به معنای بیاثر بودن آن بر روان انسان نیست. در واقع، پشت این سازگاری ظاهری ممکن است تغییرات عمیقی در روان فرد رخ دهد که گاه میتواند بسیار آسیبزا باشد.
بر اساس نظریههای روانشناسی، وقتی فرد به یک وضعیت نامطلوب عادت میکند، ممکن است به طور ناخودآگاه مکانیسمهای دفاعی را فعال کند تا از روان خود در برابر آسیبهای احتمالی محافظت کند. این مکانیسمهای دفاعی شامل انکار، سرکوب یا واکنشهای دیگری هستند که فرد را قادر میسازند به ظاهر با وضعیت جدید کنار بیاید. برای مثال، کسی که در شرایط استرسزا مانند یک شغل پرتنش قرار دارد، ممکن است به جای مواجهه با احساسات منفی خود، آنها را نادیده بگیرد یا سرکوب کند. این امر به مرور زمان منجر به اختلالات روانی مانند اضطراب، افسردگی یا فرسودگی شغلی (burnout) میشود.
یکی از مفاهیم کلیدی در روانشناسی برای توصیف این وضعیت، نظریه “استرس و سازگاری” است که به نحوه برخورد انسانها با شرایط استرسزا میپردازد. این نظریه توضیح میدهد که استرس مداوم بر سیستم عصبی و روانی فرد تأثیر میگذارد و ممکن است باعث شود فرد به طور موقت یا طولانیمدت دچار مشکلات روانی شود. عادت کردن به یک شرایط استرسزا، در این چارچوب، به معنای بیاثر بودن استرس بر روان نیست؛ بلکه ممکن است روان در زیر فشار این استرسها دچار تحلیل و فرسودگی شود، حتی اگر فرد به ظاهر با آن کنار آمده باشد.
همچنین، روانشناسان به این موضوع اشاره دارند که عادت کردن به شرایط دشوار میتواند منجر به “شرطی شدن” روانی شود. به این معنا که فرد پس از مدتی، حتی در مواجهه با شرایطی که قبلاً استرسزا بوده، دیگر به همان میزان واکنش نشان نمیدهد. این میتواند به نوعی تطبیق با محیط باشد، اما از سوی دیگر، نشاندهنده نوعی سرکوب روانی است که ممکن است به مرور زمان فرد را از احساسات واقعی خود دور کند. به عنوان مثال، فردی که به تنهایی و انزوا عادت کرده است، ممکن است دیگر احساس نیاز به حضور اجتماعی یا ارتباط عاطفی با دیگران نداشته باشد، اما این به معنای سلامت روانی او نیست. در واقع، این نوع عادت میتواند نشانهای از “قطع ارتباط احساسی” (emotional detachment) باشد که در بلندمدت منجر به احساسات عمیقتری از انزوا و افسردگی میشود.
روانکاوان مانند زیگموند فروید و کارل یونگ نیز به تأثیرات پنهان عادت بر روان انسان پرداختهاند. فروید معتقد بود که بسیاری از مشکلات روانی نتیجه سرکوب احساسات و تجربیات ناخوشایند است. به عبارت دیگر، وقتی فرد به یک وضعیت عادت میکند، ممکن است برخی از این تجربیات ناخوشایند را به طور ناخودآگاه به ضمیر ناخودآگاه خود بسپارد. اما این تجربیات همچنان به طور ناخودآگاه در روان فرد تأثیر میگذارند و ممکن است به صورت اضطراب، کابوس یا اختلالات دیگر بروز کنند. یونگ نیز بر این باور بود که عادت کردن به شرایط خاص میتواند روان فرد را از تعادل خارج کند و باعث شود که او از جنبههای مهمی از خود و احساساتش بیخبر شود.
در مجموع، از دیدگاه روانشناسی، عادت کردن به شرایط مختلف لزوماً به معنای سازگاری سالم با آنها نیست. روان انسان ممکن است تحت فشار عادتها دچار تغییرات منفی شود که در ابتدا ناپیدا هستند اما به مرور زمان به مشکلات جدیتری منجر میشوند. مهم است که فرد نه تنها به ظاهر خود، بلکه به وضعیت روانیاش نیز توجه کند و بررسی کند که آیا این عادتها به نفع سلامت روان او هستند یا در حال آسیب زدن به آن.